.جلد سيام
587 وقايع سال پانصد و هشتاد و هفتم هجري قمري
(588) وقايع سال پانصد و هشتاد و هشتم هجري قمري
ساخته شدن عسقلان به دست فرنگيان
در اين سال، در ماه محرم، فرنگيان به عسقلان رفتند و ساختن آن شهر را آغاز كردند.
در آن هنگام صلاح الدين در بيت المقدس بود.
پادشاه انگلستان، تنها با گروهي زبده از جنگجويان خود، از عسقلان حركت كرد و به سر وقت پاسداران لشكر مسلمانان شتافت و بر آنان حمله برد.
ميان دو دسته جنگي سخت روي داد كه طي آن برخي از ايشان از برخي ديگر شديدا انتقام گرفتند.
در مدت كوتاهي كه صلاح الدين در بيت المقدس به سر ميبرد، گروههاي كوچكي از لشكريان وي به فرنگيان هجوم
ص: 46
بردند.
گاهي با دستهاي از آنان ميجنگيدند و گاهي خواربارشان را قطع ميكردند.
از اين گروههاي جنگي يكي هم گروهي بود زير فرمان فارس الدين ميمون قصري كه سر دسته مملوكان صلاح الدين به شمار ميرفت.
او با كسان خود به كاروان بزرگي كه از آن فرنگيان بود، حملهور شد.
كاروان را گرفت و دارائي كاروان را به غنيمت برد
.
ص: 47
كشته شدن مركيس و فرمانروائي كنت هري
در اين سال، در سيزدهم ربيع الآخر، مركيس فرنگي، كه خدا لعنتش كناد، كشته شد.
او فرمانرواي صور بود و بزرگترين شيطان فرنگي به شمار ميرفت.
سبب كشته شدن او اين بود كه صلاح الدين ايوبي با سر دسته اسماعيليان شام- كه سنان نام داشت- نامهنگاري كرد و به او- وعدههائي داد تا كسي را مامور قتل پادشاه انگلستان كند.
همچنين به او وعده داد كه اگر مركيس را بكشد ده هزار دينار به وي پاداش دهد.
اسماعيليان نتوانستند پادشاه انگلستان را به قتل برسانند.
چون سنان مصلحيت نميدانست كه صلاح الدين از شر فرنگيان خلاصي يابد و فرصتي براي از ميان بردن اسماعيليان پيدا كند.
ولي چون براي گرفتن آن پول حريص بود، توجه خود را به كشتن مركيس معطوف كرد و دو مرد را مأمور اين كار ساخت.
ص: 48
آن دو تن لباس راهبان پوشيدند و خود را به فرمانرواي صيدا و ابن بارزان، صاحب رمله، رساندند.
اين دو فرمانروا در صور پيش مركيس بودند.
دو نفر اسماعيلي كه آهنگ كشتن مركيس را داشتند، مدت شش ماه با اين دو تن به سر بردند و تظاهر به عبادت و دينداري كردند.
در نتيجه، مركيس به آنها خوي گرفت و اعتماد كرد.
چندي بعد، اسقف صور براي مركيس مهماني ترتيب داد.
مركيس در اين مهماني حضور يافت و شراب نوشيد و طعام خورد.
وقتي كه از پيش اسقف بيرون آمد، دو نفر باطني نامبرده به او حملهور شدند و او را سخت زخمي كردند.
يكي از دو تن گريخت و داخل كليسائي شد كه در آن جا پنهان گردد.
تصادفا مركيس را نيز به همان كليسا بردند چون زخم او شدت يافته بود.
آن باطني كه در كليسا پنهان شده بود، بار ديگر بر او پريد و او را كشت.
پس از كشته شدن مركيس، آن دو باطني نيز به قتل رسيدند.
فرنگيان كشتن مركيس را به پادشاه انگلستان نسبت دادند و گفتند او ميخواست مركيس را از ميان بردارد تا خود به تنهائي فرمانرواي كرانه شام باشد.
ص: 49
پس از كشته شدن مركيس، يك نفر كنت فرنگي كه از آن سوي دريا آمده بود و او را كنت هري ميخواندند به حكومت صور رسيد.
همان شب با ملكه صور ازدواج كرد و با او همخوابه شد در صورتي كه آن زن حامله بود. چون آبستني در نزد آنان مانع زناشوئي نيست.
اين كنت هري از سوي پدر، خواهر زاده پادشاه فرانسه، و از سوي مادر خود، خواهر زاده پادشاه انگلستان بود.
اين كنت هري پس از بازگشت پادشاه انگلستان بر شهرهاي ساحلي فرنگيان دست يافت و تا سال 594 زنده ماند و فرمانروائي كرد.
در اين سال از بام فرود افتاد و درگذشت.
مردي خردمند بود و مدارا و بردباري بسيار داشت.
پس از رفتن پادشاه انگلستان به كشور خود، اين كنت هري براي صلاح الدين پيام فرستاد و از او دلجوئي كرد و نسبت بدو اظهار تمايل نمود و از او خلعت خواست و گفت: «تو ميداني كه پوشيدن قبا و سرپوش مسلمانان براي ما عيب است ولي من چون ترا دوست دارم قبا و سرپوشي را كه تو بفرستي ميپوشم.» صلاح الدين خلعت گرانبهائي كه عبارت از قبا و سرپوش بود برايش فرستاد.
او هم آنها را در عكا پوشيد
.
ص: 50
يغماگري بني عامر در بصره
در اين سال، در ماه صفر، گروه انبوهي از مردان قبيله بني عامر گرد هم آمدند و به قصد حمله بر بصره حركت كردند.
رئيس قبيله بني عامر، عميره نام داشت.
حاكم بصره محمد بن اسماعيل بود. او از سوي تيولدار بصره، امير طغرل، كه مملوك خليفه عباسي، الناصر لدين الله، بود، در بصره نيابت ميكرد.
تازيان بني عامر روز شنبه ششم ماه صفر به بصره رسيدند.
امير محمد بن اسماعيل با لشگرياني كه داشت به سر وقت ايشان شتافت.
در درب الميدان، طرف خريبه، ميان آنان جنگي در گرفت و تا پايان روز ادامه يافت.
همينكه شب فرا رسيد، تازيان بني عامر نردبانهائي به پاي ديوار شهر گذاشتند و از روز بعد داخل شهر شدند.
ص: 51
مردم شهر با آنان به زد و خورد پرداختند. در اين جنگ از هر دو دسته گروه بسياري كشته شدند.
تازيان بني عامر خانههاي ساحل و برخي از محلههاي بصره را غارت كردند.
مردم شهر ناچار به سوي ساحل ملاحان رفتند.
غارتگران همان روز از بصره رفتند و مردم شهر باز به شهر برگشتند.
علت عجله تازيان بني عامر در رفتن از بصره اين بود كه به آنان خبر رسيد كه افراد قبائل خفاجه و منتفق به آنها نزديك شدهاند.
از اين رو به پيكار با آنان شتافتند و سختترين جنگ را كردند.
سر انجام بني عامر پيروز شدند و دارائي خفاجه و منتفق را به غنيمت بردند.
آنگاه بامداد روز دوشنبه به بصره برگشتند.
امير بصره، براي پيكار با ايشان، از مردم بصره و سواد شهر گروه انبوهي را گرد آورده بود.
از اين رو همينكه افراد بني عامر برگشتند، مردم بصره و همدستان ايشان، به جنگ با مهاجمان پرداختند. ولي نتوانستند در برابرشان ايستادگي كنند و گريختند.
تازيان بني عامر داخل شهر شدند و دست به چپاول و غارت گذاشتند.
مردم بصره از شهر رفتند و دارائي آنان غارت شد و-
ص: 52
آسيبهاي بسيار روي داد.
مهاجمان در قسامل و جاهاي ديگر تا دو روز سرگرم يغما بودند. بعد، از آن جا رفتند و مردم به خانههاي خود بازگشتند.
من عين همين سرگذشت را ضمن وقايع سال 593 نيز ديدهام.
و الله اعلم
.
ص: 53
آنچه از پادشاه انگلستان سر زد
در تاريخ نهم جمادي الاول اين سال، فرنگيان بر حصن داروم دست يافتند و آن جا را ويران ساختند.
بعد به سوي بيت المقدس روانه شدند كه صلاح الدين در آن به سر ميبرد. و تا بيت نوبه رسيدند.
سبب طمع آنها در تصرف بيت المقدس اين بود كه صلاح الدين لشكريان نواحي شرق و غيره را به علت فرا رسيدن زمستان مرخص كرده بود تا بروند و استراحت كنند. و ضمنا گروه ديگري را به جاي ايشان بگمارد.
برخي از سپاهيان او نيز همراه پسرش، افضل، و برادرش، عادل، به سوي شهرهاي جزري رهسپار شدند چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود به شرح آن خواهيم پرداخت.
بنا بر اين از ياران خاص او فقط برخي از سرداران و سپاهيان مصري، پيش وي ماندند.
ص: 54
فرنگيان كه چنين ديدند گمان بردند كه چون از لشكريان صلاح الدين كاسته شده، ميتوانند از فرصت استفاده كنند و به مقصود خويش برسند.
اما صلاح الدين، همينكه خبر نزديك شدن فرنگيان را شنيد، كار نگهداري برجهاي شهر را ميان سرداران خود تقسيم كرد و آنان را آماده پيكار ساخت.
در پايان اين ماه فرنگيان از بيت نوبه به سوي قلونيه رفتند كه در دو فرسنگي بيت المقدس قرار داشت.
مسلمانان با آنان دست و پنجه نرم كردند و ضرب شست خود را نشان دادند.
بعد هم گروههائي از لشكريان خود را فرستادند تا فرنگيان را تعقيب كنند.
در نتيجه، فرنگيان از مسلمانان آسيبي ديدند كه توانائي تحملش را نداشتند و دانستند كه اگر در بيت المقدس فرود آيند، بلا زودتر خواهند ديد و مسلمانان بهتر بر آنها دست خواهند يافت.
اين بود كه به عقب برگشتند و در حاليكه مسلمانان به دنبالشان ميتاختند و باران تير و نيزه بر ايشان ميباريدند.
همينكه فرنگيان از يافا دور شدند صلاح الدين دستهاي از قشون خود را به يافا فرستاد.
اين عده به يافا نزديك شدند و در آن جا كمين كردند تا
ص: 55
گروهي از سواران فرنگي همراه يك كاروان بدانجا رسيدند.
مسلماناني كه در كمين نشسته بودند ناگهان بر آنان تاختند و برخي را كشتند و برخي را گرفتار ساختند و دارائي آنها را نيز به غنيمت بردند.
اين پيشامد در پايان جمادي الاولي روي داد
.
ص: 56
دست يافتن فرنگيان بر مسلمانان و كاروان ايشان
در تاريخ نهم جمادي الآخر فرنگيان خبر يافتند كه لشكري از مصر رسيده و كارواني بزرگ همراه دارد.
فرماندهي اين لشكر را فلك الدين سليمان بر عهده داشت كه برادر مادري ملك عادل بود.
گروهي ديگر از سرداران نيز با وي بودند.
فرنگيان به سر وقت اين كاروان شتافتند و در نواحي خليل به لشكريان مصر و كاروانيان حمله بردند.
لشكر مصر شكست خورد ولي از افراد مشهور هيچ كس كشته نشد فقط از غلامان و همسفران كشته شدند.
فرنگيان خيمهها و اسباب ايشان را به غنيمت بردند.
از كاروانيان برخي گرفتار شدند و برخي ديگر كه رهائي يافته بودند، از كوه خليل بالا رفتند.
ص: 57
فرنگيان به تعقيبشان نپرداختند. اگر تا نيم فرسنگ دنبالشان ميكردند بيگمان به آنان ميرسيدند و كارشان را ميساختند.
اين گروه از كاروانيان كه رهائي يافته بودند، پراكنده و فرسوده شدند و از پاي در آمدند. و تا هنگامي كه همديگر را باز يافتند، سختي بسيار ديدند.
ما يكي از ياران خود را با مقداري جنس براي تجارت به مصر فرستاده بوديم. او نيز با اين قافله از مصر باز ميگشت.
او براي من حكايت كرد و گفت:
«فرنگيان هنگامي به ما حمله كردند كه تازه بارهاي خود را بر روي چارپايان نهاده و به راه افتاده بوديم.
وقتي به ما حمله بردند و به جنگ پرداختند، من چارپايان خويش را به چوب راندم و از كوه بالا رفتم در حاليكه برخي از چارپايان كسان ديگر به دنبالم بودند.
گروهي از فرنگيان به ما رسيدند و چارپاياني را كه به دنبال من بودند گرفتند.
من با فرنگيان به اندازه يك تير رس فاصله داشتم. از اين رو به من نرسيدند. و من با آنچه داشتم از چنگشان رهائي يافتم و گريختم در حاليكه نميدانستم به كجا ميروم.
تا اينكه ساختمان بزرگي بر سينه كوه در چشمم نمايان شد.
پرسيدم اين چيست؟ گفتند: اين دژ كرك است.
خود را بدانجا رساندم و از آن جا نيز سالم به بيت المقدس برگشتم.» همين مرد از بيت المقدس نيز سالم به راه خود ادامه داد.
ص: 58
و هنگامي كه به بزاعه، نزديك حلب، رسيد، به چنگ راهزنان افتاد.
بدين گونه، آنجا كه ميپنداشت قريبا به هلاك خواهد رسيد، از مرگ نجات يافت و آن جا كه در ايمني و سلامت خود شكي نداشت، به هلاك رسيد
.
ص: 59
رفتن افضل و عادل به شهرهاي جزيره
از درگذشت تقي الدين عمر- برادر زاده صلاح الدين- و دست يافتن پسرش، ناصر الدين محمد بر شهرهاي جزيره، پيش از اين صحبت شد.
ناصر الدين محمد، وقتي بر شهرهاي جزيره تسلط يافت، پيك و پيامي به صلاح الدين فرستاد و از او خواست تا آن شهرها را به اضافه آنچه در شام به پدرش تعلق داشته، بر وي مقرر دارد.
اما صلاح الدين مصلحت نديد كه چنان شهرهايي را به بچهاي بسپارد.
از اين رو، به درخواست وي پاسخ مساعدي نداد.
ناصر الدين محمد نيز، چون ديد كه صلاح الدين سرگرم پيكار با فرنگيان است، بر آن شد كه از فرمان وي سرپيچي كند و گردنكشي نمايد.
در اين ميان، افضل علي، پسر صلاح الدين، نيز از پدر خود درخواست كرد كه آنچه به تقي الدين تعلق داشته در اختيار وي
ص: 60
بگذارد و به او اجازه دهد كه از دمشق برود و آنها را تصرف كند.
صلاح الدين پيشنهادش را پذيرفت و دستور داد كه به آن نواحي برود.
لذا افضل علي با گروهي از لشكريان خويش راهي حلب گرديد.
صلاح الدين، همچنين، به فرمانروايان شهرهاي شرقي مانند صاحب موصل، صاحب سنجار، صاحب جزيره و صاحب ديار بكر و فرمانروايان شهرهاي ديگر، نامه نوشت و دستور داد كه لشكريان خود را براي پسرش، افضل، بفرستند.
پسر تقي الدين چون كار را بدين گونه ديد، دانست كه نيروي برابري با ايشان را ندارد.
از اين رو، به ملك عادل ابو بكر بن ايوب، عموي پدرش، نامهاي نگاشت و خواهش كرد كه ميان او و صلاح الدين را آشتي دهد.
ملك عادل نيز صلاح الدين را از اين حال آگاه ساخت و ميانجيگري كرد و آنان را آشتي داد و چنين قرار گذاشت كه آنچه پدر ناصر الدين محمد در شام داشته در اختيار وي بماند و شهرهاي جزيره ازو گرفته شود.
قاعده صلح بدين ترتيب استقرار يافت.
صلاح الدين شهرهاي جزيره را كه عبارت بودند از حران، رها، سميساط، ميافارقين، و حاني، به ملك العادل واگذار كرد و او را پيش پسر تقي الدين فرستاد تا اين شهرها را از او تحويل بگيرد،
ص: 61
و او را پيش صلاح الدين بفرستد و ملك افضل را هم در هر جا كه يافت برگرداند.
ملك عادل به راه افتاد و در حلب به ملك افضل رسيد و او را به پيش پدرش باز گرداند.
بعد، عادل از رود فرات گذشت و آن شهرها را از پسر تقي الدين تحويل گرفت و نايبان خود را در آن شهرها گماشت.
آنگاه با پسر تقي الدين و لشكر او پيش صلاح الدين برگشت.
اين بازگشت در ماه جمادي الآخر اين سال بود
.
ص: 62
بازگشت فرنگيان به عكا
وقتي ملك افضل با كسان خود، و ملك عادل و پسر تقي الدين با لشكريان خويش بازگشتند و سپاهيان شرقي نيز مانند سپاه موصل و سپاه ديار بكر و سپاه سنجار و شهرهاي ديگر به آنان پيوستند و همه در دمشق گرد هم آمدند، فرنگيان دريافتند كه اگر از دريا دور شوند، توانائي پيكار با مسلمانان را نخواهند داشت.
از اين رو، به سوي عكا برگشتند و اظهار كردند كه در انديشه هجوم بر بيروت و محاصره آن شهر هستند.
صلاح الدين، به شنيدن اين خبر، پسر خود، ملك افضل، را دستور داد كه با سپاه خويش و همه سپاهيان شرقي روانه بيروت شود و با فرنگيان كه در راه بيروت هستند بجنگد.
ملك افضل به مرج العيون رفت و در آن جا لشكريان خود را گرد آورد و چشم براه عبور فرنگيان ماند.
ولي فرنگيان كه اين خبر را شنيدند، در عكا ماندند و از آن جا دور نشدند
.
ص: 63
دست يافتن صلاح الدين بر يافا
وقتي فرنگيان روانه عكا شدند، صلاح الدين كه لشكريان حلب و غيره پيشش گرد آمده بودند، به سوي شهر يافا رهسپار گرديد.
يافا در اين زمان به دست فرنگيان بود.
صلاح الدين بر اين شهر فرود آمد و با مردم شهر به جنگ پرداخت و در بيستم ماه رجب آن جا را با خشم و خشونت به ضرب شمشير گرفت.
مسلمانان، يافا را غارت كردند و آنچه در شهر بود به غنيمت بردند و فرنگيان را كشتند. بسياري از آنان را نيز به بند اسارت افكندند.
در يافا دارائي بيش از آن بود كه فرنگيان از لشكر مصر و كارواني كه همراه داشت گرفته بودند. شرح اين واقعه اندكي پيش ذكر شد.
گروهي از مملوكان صلاح الدين نيز بر دروازههاي شهر
ص: 64
ايستاده بودند و هر سپاهي كه از شهر بيرون ميرفت و چيزي از غنيمت با خود داشت، آنرا از او ميگرفتند. اگر از دادن آن خودداري ميكرد، او را ميزدند و آن را با خشونت از او ميگرفتند.
بعد، لشكريان صلاح الدين به سوي قلعه شهر پيشروي كردند و در پايان روز براي تصرف قلعه به جنگ پرداختند. تا جائي كه نزديك بود قلعه را بگيرند.
كساني كه در دژ به سر ميبردند براي جان خود زنهار خواستند. بطريق بزرگي كه در آن جا ميزيست با دستهاي از بزرگان فرنگي براي زنهار خواهي بيرون آمدند و به آمد و شد پرداختند.
قصدشان اين بود كه مسلمانان را از جنگ باز دارند.
همينكه شب فرا رسيد به مسلمانان وعده دادند كه سحرگاه روز بعد، از دژ فرود آيند و آن را تسليم كنند.
بامداد روز بعد صلاح الدين از ايشان خواست كه از قلعه فرود آيند ولي آنها از اين كار خودداري كردند چون كمكي براي آنها از عكا ميرسيد.
پادشاه انگلستان هم خود را به آنها رساند و مسلماناني را كه در يافا بودند، بيرون راند.
پادشاه انگلستان، كه از عكا هم كمك برايش رسيده بود، در بيرون شهر پديدار شد و يكتنه در برابر مسلمانان پايداري كرد و بر آنان حمله برد.
ولي هيچ كس براي جنگ با او گامي به پيش نگذاشت.
پادشاه انگلستان ميان دو سپاه ايستاد و از مسلمانان خوراك خواست.
ص: 65
آنگاه از اسب فرود آمد و سرگرم خوردن شد.
صلاح الدين به لشكريان خود فرمان داد كه بر فرنگيان حمله كنند و در جنگ با ايشان بكوشند.
يكي از سرداران او كه جناح خوانده ميشد و برادر مشطوب بن علي بن احمد هكاري بود پيش او رفت و گفت:
«اي صلاح الدين، به مملوكان خود كه ديروز آن غنائم را بردند و سربازان را ميزدند و هر چه به دستشان بود از دستشان ميگرفتند، بگو كه بروند و بجنگند. چرا وقتي كه پاي جنگ در ميان است ما بجنگيم و وقتي كه غنيمتي به دست ميآيد آنها ببرند؟» صلاح الدين از سخن او به خشم آمد و از فرنگيان دست كشيد و برگشت.
او، كه خدايش بيامرزاد، بردبار و جوانمرد بود و در عين قدرت و توانائي، بخشايش بسيار داشت.
پس از آن گفت و گو به اردوگاه خويش رفت و آن جا ماند تا لشكريان وي همه گرد آمدند.
پسر او، افضل، و برادر او عادل و سپاهيان شرق به خدمت او رسيدند.
آنگاه با اين سپاه به رمله رفت تا وضع خود و وضع فرنگيان را بررسي كند و بسنجد.
اما فرنگيان در يافا ماندند و از آن جا دور نشدند
.
ص: 66
متاركه جنگ با فرنگيان و برگشتن صلاح الدين به دمشق
در بيستم ماه شعبان اين سال پيمان متاركه جنگ ميان مسلمانان و فرنگيان بسته شد.
مدت متاركه جنگ سه سال و هشت ماه، و آغازش از تاريخ مذكور، برابر با اول ايلول، بود.
سبب برقراري صلح اين بود كه پادشاه انگلستان ديد لشكريان اسلام گرد هم آمدهاند و او نيز نميتواند از كرانه دريا دور شود، در ساحل هم مسلمانان شهري ندارند كه او در صدد تصرفش بر آيد، غيبتش نيز از كشور خود به طول انجاميده است.
از اين رو نامهاي به صلاح الدين درباره صلح نگاشت و آنچه در اين نامه اظهار داشت بر خلاف چيزي بود كه اول اظهار ميكرد.
صلاح الدين، به گمان اين كه او قصد نيرنگ و فريب دارد، به نامهاش پاسخ مساعد نداد و طي پيامي او را به ميدان كار زار فرا خواند.
ص: 67
ولي فرمانرواي فرنگي، پيكهاي خود را يكي پس از ديگري فرستاد و پيامهاي خويش را تكرار كرد.
ضمنا از بقيه كار ساختمان شهر عسقلان دست كشيد و از غزه و داروم و رمله نيز چشم پوشيد.
براي ملك عادل نيز درباره ترتيب صلح پيامي فرستاد.
ملك عادل و گروهي از سرداران به صلاح الدين توصيه كردند كه پيشنهاد صلح را بپذيرد و او را آگاه ساختند از اينكه لشكر تا چه اندازه دلتنگ و خسته شده و چقدر اسلحه و چارپايان از ميان رفته و تا چه حد خواربار قشون دچار كمبود شده است.
به او گفتند: «اين مرد فرنگي (يعني پادشاه انگلستان) از آن جهة خواستار صلح شده كه قصد دارد در كشتي بنشيند و به كشور خود بر گردد. اگر در پذيرفتن پيشنهادش درنگ كني تا زمستان فرا رسد و راه سفر از دريا قطع شود ما ناچار بايد تا سال ديگر درين جا بمانيم. آن وقت مسلمانان زيان بسيار خواهند ديد.» در اين باره سخن بسيار گفتند تا صلاح الدين آماده صلح گرديد.
بنا بر اين فرستادگان فرنگيان حاضر شدند و درباره صلح با يك ديگر پيمان بستند.
از كساني كه در نزد صلاح الدين حضور يافت باليان بن بيرزان بود كه رمله و نابلس را در اختيار داشت.
وقتي صلاح الدين سوگند ياد كرد، باليان به او گفت: «بدان كه در اسلام كاري كه تو كردي هيچ كس نكرد. و آن قدر كه در اين مدت، تو از فرنگيان كشتي هيچ كس نكشت. ما جنگجوياني را كه
ص: 68
از راه دريا به كمكمان آمدند شمرديم. ششصد هزار تن بودند. از هر ده نفرشان حتي يك نفر هم به شهر خود برنگشت. برخي را تو كشتي، برخي مردند و برخي هم در دريا غرق شدند.» همينكه كار صلح به پايان رسيد، صلاح الدين به فرنگيان اجازه داد كه بيت المقدس را زيارت كنند.
فرنگيان هم زيارت كردند و پراكنده شدند و هر گروهي از آنان به شهر خويش بازگشت.
كنت هري، فرمانرواي فرنگيان و شهرهايي كه به دستشان بود، در كرانه شام ماند.
مردي نيك نهاد و كم آزار بود. با مسلمانان مهر ميورزيد و آنان را دوست داشت.
او- چنان كه پيش از اين گفتيم- با ملكهاي زناشوئي كرد كه قبل از صلاح الدين بر شهرهاي فرنگي دست يافته بود.
اما صلاح الدين پس از ترتيب متاركه جنگ به بيت المقدس رفت. و دستور داد كه ديوار شهر را استوار سازند.
كنيسه يهوديان را هم كه به اندازه دو تير رس بيرون شهر بود، داخل ديوار شهر انداخت.
مدرسه و كاروانسرا و بيمارستان و اماكن ديگري ساخت كه به مسلمانان بهره ميرساند. موقوفاتي را نيز براي آنها معين كرد.
ماه رمضان را نيز در بيت المقدس گذراند و روزه گرفت.
و در انديشه آن بود كه به زيارت خانه خدا رود و اعمال حج به جا آورد.
ص: 69
ولي نتوانست اين انديشه را به كار ببندد.
از اين رو در تاريخ پنجم شوال از بيت المقدس روانه دمشق گرديد.
كسي را كه در بيت المقدس از سوي خود به نيابت گماشت، سرداري بود كه جورديك نام داشت.
او از مملوكان نور الدين محمود زنگي بود.
صلاح الدين كه رهسپار دمشق بود، راه خود به مرز شهرهاي اسلامي مانند نابلس و طبريه و صفد و تبنين انداخت و آهنگ بيروت كرد. به مراقبت از اين شهرها پرداخت و دستور داد كه به استحكامات آنها رسيدگي كنند و آنها را استوار سازند.
هنگامي كه در بيروت بود، پيمودند- فرمانرواي انطاكيه و توابع آن به نزدش حضور يافت و شرط خدمت به جاي آورد.
صلاح الدين به او خلعت داد. و او پس از دريافت خلعت به شهر خود بازگشت.
بعد از رفتن بيموند صلاح الدين راهي دمشق شد و در بيست و پنجم شوال وارد دمشق گرديد.
روز ورود او روزي نمايان و فراموش نشدني بود. مردم از ديدن او- كه غيبتش به درازا كشيده بود- همچنين از مژده رفتن دشمن از شهرهاي اسلامي، شادي بسيار كردند
.
ص: 70
درگذشت قلج ارسلان
در اين سال، در نيمه ماه شعبان، ملك قلج ارسلان بن مسعود بن قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش بن سلجوق سلجوقي، در شهر قونيه درگذشت.
شهرهايي كه در اختيار داشت قونيه و توابع آن، اقصرا، سيواس، ملطيه و جاهاي ديگر بود.
نزديك به بيست و سه سال فرمانروائي كرد.
سياست نيكو و هيبت عظيم و عدل بسيار داشت و با شهرهاي روم شرقي جنگهاي زياد كرده بود.
هنگامي كه به مرحله پيري و سالخوردگي رسيد، شهرهاي خويش را ميان پسران خود تقسيم كرد.
در نتيجه، پسرانش بر او مسلط شدند و او را ناتوان شمردند و بر او بياعتنائي كردند.
يكي از پسران او، قطب الدين، او را بيخرد خواند و از دخالت در كار فرمانروائي بازداشت.
قلج ارسلان براي ترتيب كارهاي دولت خويش، مردي را
ص: 71
كه اختيار الدين حسن خوانده ميشد، نايب خود ساخت.
قطب الدين همينكه بر كارها دست يافت، اختيار الدين حسن را كشت.
آنگاه پدر خود را برداشت و همراه خويش به قيساريه برد تا اين شهر را كه پدرش به برادرش واگذار كرده بود، بگيرد.
مدتي قيساريه را در حلقه محاصره نگاه داشت.
در اين مدت پدرش، قلج ارسلان، فرصتي يافت و گريخت و تنها داخل قيساريه شد.
قطب الدين هنگامي كه از گريز او آگاه شد، به قونيه و اقصرا رفت و اين دو شهر را گرفت.
از آن پس، قلج ارسلان هميشه سرگردان بود و از پيش يك پسر، به نزد پسر ديگر ميرفت و هر پسرش نيز زود از او بيزار ميشد تا اين كه پيش پسر خود، غياث الدين كيخسرو رفت كه فرمانرواي شهر برغلوا بود.
غياث الدين كيخسرو همينكه پدر خود را ديد شاد شد و پيش او سر فرود آورد و لشكريان خويش را جمع كرد و با او به قونيه رفت و آن جا را گرفت.
آنگاه روانه اقصرا شد در حاليكه پدرش، قلج ارسلان، نيز همراهش بود.
آن شهر را محاصره كرد ولي در حين محاصره شهر پدرش بيمار شد. و او ناچار شد كه وي را به قونيه باز گرداند.
قلج ارسلان در قونيه درگذشت و همان جا به خاك سپرده شد.
ص: 72
پسر او، غياث الدين كيخسرو، در قونيه ماند و فرمانرواي شهر بود تا هنگامي كه برادرش، ركن الدين سليمان، آن جا را از او گرفت، به نحوي كه ما چنان كه خداي بزرگ بخواهد در جاي خود باز خواهيم گفت.
يكي از اهل علم هم- كه من به آنچه ميگويد اعتماد دارم- برايم جريان را به نحو ديگري شرح داد.
به گفته او سرگذشت آن شهرها به گونه ديگري بوده است كه ما اكنون شرح ميدهيم.
او گفت: قزلارسلان شهرهاي خود را در زندگاني خود ميان فرزندان خويش تقسيم كرد.
شهر دوقاط را به پسر خود، ركن الدين سليمان، داد.
شهر قونيه را به پسر ديگر خود، غياث الدين كيخسرو، سپرد.
انقره (آنكارا)، همان شهر كه انكشوريه ناميده ميشود، به فرزند خود محيي الدين واگذار كرد.
شهر ملطيه را در اختيار فرزند ديگر خويش معز الدين قيصر شاه گذاشت.
ابلستين را به پسر خود، مغيث الدين، و قيساريه را به پسر ديگر خويش، نور الدين محمود داد.
دو شهر سيواس و اقصرا را به قطب الدين و شهر نكسار راهي به فرزند ديگر خود سپرد.
شهر اماسيا را هم به برادرزاده خود واگذاشت.
اينها از بهترين شهرهاي آن سرزمين به شمار ميرفتند. به
ص: 73
هر يك از اين شهرها نيز شهركهائي ضميمه ميشدند كه نزديكش بودند و از لحاظ اهميت با آن برابري نميكردند.
بعد، قلج ارسلان از تقسيمي كه كرده بود پشيمان گرديد و بر آن شد كه همه آنها را در زير فرمان بزرگترين فرزند خويش- قطب الدين- گرد آورد.
يكي از دختران صلاح الدين ايوبي- فرمانرواي مصر و شام- را نيز به عقد قطب الدين در آورد تا بدين وسيله خود را نيرومند سازد.
فرزندان ديگرش هنگامي كه اين خبر را شنيدند، گردنكشي كردند و از فرمان او سرباز زدند.
بنابر اين قلج ارسلان ديگر نميتوانست به فرزندان خود فرمان بدهد. تنها به نام ديدار، ميانشان آمد و شد ميكرد. در پيش هر پسري، چندي ميماند. سپس پيش پسر ديگر ميرفت.
هنگامي كه به همين روش نزد پسر خويش كيخسرو، فرمانرواي قونيه، رفت، كيخسرو از شهر بيرون شد و به ديدار پدر شتافت و در پيش او زمين بوسيد و قونيه را بدو سپرد و از كار آن دست كشيد.
بعد قلج ارسلان به كيخسرو گفت: «ميخواهم همراه من به سوي پسر ملعونم محمود، كه صاحب قيساريه است، حركت كني تا اين شهر را از او بگيرم.» كيخسرو نيز آماده شد و همراه پدر به راه افتاد و محمود را در قيساريه محاصره كرد.
درين حين قلج ارسلان بيمار شد و آن جا در گذشت.
ص: 74
از اين رو كيخسرو برگشت و هر پسري نيز به حكومت همان شهري كه در دست داشت باقي ماند.
قطب الدين، فرمانرواي اقصرا و سيواس بود و هر گاه كه ميخواست از يكي از اين دو شهر به شهر ديگر برود، راه خود را به قيساريه ميانداخت كه در دست برادرش، نور الدين محمود بود.
از اين راه هم نميرفت مگر براي اين كه ميخواست ظاهرا وانمود كند كه برادر خود را دوست دارد و بدو مهر ميورزد. ولي باطنا در انديشه نيرنگ بود.
هر بار نيز محمود به پيشباز ميرفت و از او ديدار ميكرد.
يك بار قطب الدين، به روش هميشگي خود، در بيرون شهر فرود آمد و اردو زد.
محمود، بي اين كه بدو بدگمان شود و راه احتياط در پيش گيرد، به حضورش رسيد.
قطب الدين ناگهان او را غافلگير كرد و كشت و سرش را پيش يارانش انداخت.
آنگاه خواست شهر را بگيرد. ولي ياران برادرش ايستادگي كردند و از تسليم شهر خودداري ورزيدند.
اما بعد بنا بر قراري كه ميانشان گذاشته شد، شهر را تسليم كردند.
در خدمت نور الدين محمود، سرداري بزرگ بود كه او را از نيرنگ برادرش، قطب الدين، بر حذر ميداشت و ميترساند. ولي نور الدين به سخنانش گوش نميداد.
اين سردار، مردي بخشنده و نيكخواه بود و در دستگاه
ص: 75
نور الدين بر همه برتري داشت.
قطب الدين وقتي برادر خود را كشت، اين سردار را نيز كه اختيار الدين حسن نام داشت- چون هميشه از وي بدگوئي ميكرد- به قتل رساند و پيكرش را در راه انداخت.
سگي آمد كه از گوشتش بخورد.
مردم، ديگر تاب نياوردند و برآشفتند و گفتند: ما ديگر به سخنان تو گوش نميدهيم و زير بار تو نميرويم. اين مردي است مسلمان كه در اين شهر مدرسه دارد، آرامگاه دارد، صدقات مرتب معين كرده و كارهاي نيكوئي انجام داده است. ما نميگذاريم كه جسدش را سگان بخورند.» قطب الدين كه چنين ديد، ناچار دستور داد تا جسدش را در مدرسهاش به خاك سپارند.
فرزندان ديگر قلج ارسلان نيز به همان حال خود باقي ماندند.
بعد، قطب الدين بيمار شد و درگذشت و برادرش ركن الدين سليمان، فرمانرواي دوقاط به سوي سيواس، كه در نزديكي بود، روانه گرديد و آن شهر را گرفت.
از آن جا به قيساريه و اقصرا رفت و مدتي در اين دو شهر ماند.
آنگاه به سوي قونيه- كه در دست برادرش، غياث الدين، بود- رهسپار گرديد و او را در آن شهر محاصره كرد تا شهر را گرفت.
غياث الدين از آن جا به شام، و بعد به روم، رفت و كار او به گونهاي شد كه ما به خواست خداوند بزرگ در جاي خود باز خواهيم
ص: 76
گفت.
ركن الدين سليمان، پس از اين پيروزي، به شهرهاي نكسار و اماسيا رفت و بر آنها دست يافت.
سپس در سال 597 به ملطيه رفت و آن جا را نيز گرفت.
برادرش معز الدين قيصر شاه كه ملطيه را از دست داده بود، پيش ملك عادل ابو بكر بن ايوب- برادر صلاح الدين ايوبي- رفت و نزد او ماند چون با يكي از دختران او ازدواج كرده بود.
بدين گونه، شهرهايي كه آن چند برادر داشتند همه در زير فرمان ركن الدين گرد آمد جز آنقره، كه شهري بلند و استوار بود و دست ركن الدين بدان نميرسيد.
از اين رو لشكري را در آنقره گماشت كه شهر را پيرامون گرفتند و اين محاصره را سه سال، زمستان و تابستان، ادامه دادند.
سرانجام ركن الدين بسال 601 آن جا را گرفت و كسي را مأمور كرد تا برادرش را، وقتي خواست از آن جا برود، به قتل برساند.
بنابر اين، برادرش، يحيي الدين، همينكه از انقره بيرون رفت، كشته شد.
در همان روزها ركن الدين نيز درگذشت. هنوز خبر كشته شدن برادر خود را نشنيده بود كه خداوند- به كيفر قطع ريشه خويشاوند- مرگ او را پيش انداخت.
من همه وقايع مذكور را در اين سال آوردم چون به هم بستگي داشتند. تاريخ هر واقعهاي را هم درست نميدانستم تا در همان سال وقوع، به ثبت رسانم
.
ص: 77
دست يافتن شهاب الدين بر اجمير و نواحي و ديگري از هند
ضمن وقايع سال 583 جنگ شهاب الدين غوري در سرزمين هند و شكست او را ذكر كرديم.
او از آن تاريخ تا اين سال نسبت به سرداران و سپاهيان غوري كه در جنگ هندوستان گريخته و آن خواري و زبوني را از اين راه بر خود هموار كرده بودند، در درون خود كينهاي سخت احساس ميكرد.
در اين سال از غزنه بيرون شد و لشكريان خود را گرد آورد و با آنان به جست و جوي دشمن هندي خود كه در آن نوبت شكستش داده بود، روانه گرديد.
هنگامي كه به پيشاور رسيد، شيخي از غوريان كه وي را در آن راه رهبري ميكرد، به خدمتش آمد و به او گفت:
«ما نزديك دشمن رسيدهايم و هنوز هيچ كس نميداند به
ص: 78
كجا ميرويم و با چه كسي سر جنگ داريم. جواب سلام هيچيك از اميران را هم نميدهيم. اينگونه رفتار روا نيست.» سلطان شهاب الدين به او گفت:
«اين را بدان كه من، از وقتي كه اين كافر شكستم داده، با همسر خود همخوابه نشدهام و جامه سپيد خود را عوض نكردهام تا امروز كه به سر وقت دشمن ميروم و اعتمادم هم به خداي بزرگ است نه به غوريان و كسان ديگر.
اگر خداوند سبحان مرا و دين خود را ياري داد، از بزرگي و بخشش اوست. اما اگر شكست خورديم، مرا ميان فراريان نخواهيد يافت اگر چه زير سم اسبان نابود شوم.» شيخ گفت: «به زودي خواهي ديد غورياني كه پسر- عموهاي تو هستند چه خواهند كرد. جا دارد كه با آنان حرف بزني و سلامشان را جواب دهي.» شهاب الدين نيز چنين كرد و با اميران خود به صحبت پرداخت.
آنان در برابر او، از آنچه گذشته بود اظهار افسوس و پشيماني كردند و گفتند: «به زودي خواهي ديد كه ما در ميدان كارزار چه خواهيم كرد.» و روانه شد تا به جايگاه نخستين پيكار رسيد و از آن جا گذشت و تا چهار روز به راه خود ادامه داد و پيش رفت. و چند موضع از شهرهاي دشمن را گرفت.
وقتي ملك هندي خبر پيشتازي او را شنيد، آماده شد و لشكريان خود را گرد آورد و به جست و جوي مسلمانان شتافت.
ص: 79
هنگامي كه ميان دو لشكر تنها يك منزل فاصله مانده بود، شهاب الدين به عقب برگشت و كافر هندي نيز سر در پي او نهاد و تا چهار منزل او را دنبال كرد.
بعد براي شهاب الدين پيام فرستاد و گفت:
«با من پيمان ببند كه دم دروازه غزنه با من جنگ خواهي كرد كه من تا آنجا به دنبالت بيايم، وگرنه ما گرانبارتر از آنيم كه در پي تو بشتابيم. مردي مانند تو نبايد مثل دزدان داخل شهرها شود و گريزان از آن خارج گردد. اين كار پادشاهان نيست.» شهاب الدين پاسخ داد:
«من توانائي جنگ با تو را ندارم.» و همچنان در حال بازگشت به راه خود ادامه داد تا جائي كه ميان او و شهرهاي اسلامي تنها سه روز راه بود. و آن كافر هندي نيز همچنان تعقيبش ميكرد تا در نزديك مرنده به او رسيد.
در اين هنگام، شهاب الدين از لشكر خود هفتاد هزار تن را آماده ساخت و به آنان گفت:
«ميخواهم امشب دور بزنيد تا حدي كه از پشت لشكر دشمن سر در آوريد و هنگام نماز بامداد شما از آن سو بتازيد و من از اين سو.» آنان نيز چنين كردند تا سپيده دميد.
يكي از عادات هنود اين بود كه تا خورشيد نميتابيد از- بسترهاي خود دور نميشدند.
از اين رو، بامداد كه لشكر مسلمانان از هر سو بر ايشان تاخت و كوسها را نواخت، پادشاه هند ملتفت نشد و گفت: «چه كسي با من
ص: 80
اين گستاخي را كرده و اين سر و صداها را به راه انداخته؟» بسياري از هنديان كشته شدند و نشانههاي پيروزي مسلمانان آشكار گرديد.
پادشاه هند كه چنين ديد اسبي كه پيش از آن داشت فرا خواند و سوار شد تا بگريزد.
بزرگان اصحاب او گفتند:
«تو سوگند ياد كردهاي كه ما را تنها نگذاري و نگريزي.» اين را كه شنيد، از اسب فرود آمد و سوار بر فيل خود شد و بر جاي خويش ماند، در حاليكه جنگ به سختي ادامه داشت و ياران او كشته بسيار داده بودند.
سر انجام مسلمانان به پادشاه هند رسيدند و او را گرفتند و اسير كردند.
با گرفتاري پادشاه هند، شماره كشتهشدگان و اسيران در ميان هندوان رو به فزوني نهاد و جز اندكي از آنان رهائي نيافت.
وقتي آن هندي را پيش شهاب الدين آوردند، حاضر نشد كه در برابر او به خاك افتد.
از اين رو يكي از پردهداران شهاب الدين ريش او را گرفت و چنان به سوي زمين كشاند كه پيشاني او به زمين خورد.
آنگاه او را در برابر شهاب الدين نشاند.
شهاب الدين از او پرسيد:
«اگر تو مرا گرفتار ميساختي چگونه با من رفتار ميكردي؟».
آن كافر پاسخ داد:
ص: 81
«من رشتهاي از طلا ساخته بودم كه با آن ترا در بند كنم.» شهاب الدين گفت:
«ولي ما براي تو ارزشي قائل نيستيم كه در بندت كنيم.» مسلمانان از هنديان اموال بسيار و كالاهاي گران به غنيمت بردند كه از آن جمله چهارده زنجير فيل بود، يكي همان فيلي كه شهاب الدين آن را در پيكار نخستين زخمي كرده بود.
پادشاه هند به شهاب الدين گفت: «اگر تو خواستار شهرهاي من هستي، پس ديگر در اين شهرها كسي نمانده كه آنها را نگاه دارد.
و اگر دارائي مرا ميخواهي من آنقدر ثروت دارم كه همه شتران تو آنها را بار كنند و ببرند.
شهاب الدين، پس از اين پيروزي، با پادشاه هند به راه افتاد تا به حصني رسيد كه اراده تسخير آن را كرده بود. آنهم اجمير بود.
اجمير و تمام شهرهايي را كه نزديكش بود گرفت و همه را به مملوك خويش، قطب الدين آيبك وا گذاشت.
آنگاه به غزنه بازگشت و پادشاه هند را نيز كشت
.
ص: 82
پارهاي ديگر از رويدادهاي سال
در اين سال، امير الحاج طاشتكين در بغداد دستگير شد و به زندان افتاد.
او بهترين امير بود. با حاجيان به دادگري رفتار ميكرد و رفيق و دوستدارشان به شمار ميرفت.
نماز و روزه بسيار به جاي آورده بود و صدقات و خيرات و مبرات بسيار نيز داشت.
سر انجام، كارهاي نيك او در نظر گرفته شد و او از زندان رهائي يافت چنان كه ما به خواست خداي بزرگ در جاي خود شرح خواهيم داد.
در اين سال سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل، پس از درگذشت قزلارسلان بن ايلدگز، از زندان بيرون آمد.
او و قتلغ اينانج بن پهلوان بن ايلدگز براي جنگ با هم
ص: 83
روبرو شدند.
در اين نبرد، اينانج شكست خورد و به ري گريخت.
ما جريان آن را به خواست خداي بزرگ ضمن وقايع سال 590 ذكر خواهيم كرد.
در اين سال، در ماه رجب، امير سيد علي بن مرتضي علوي حنفي، مدرس جامع السلطان، در بغداد درگذشت.
همچنين، در ماه شعبان، ابو علي حسن بن هبة الله بن بوقي، فقيه شافعي واسطي، از جهان رفت.
او از دانشمندان مذهب شافعي بود و مردم از او سود ميبردند
.
ص: 84
589 وقايع سال پانصد و هشتاد و نهم هجري قمري
درگذشت صلاح الدين ايوبي و شمهاي از اخلاق و رفتار او
در اين سال، در ماه صفر، صلاح الدين يوسف بن ايوب بن شاذي، فرمانرواي مصر و شام و جزيره و شهرهاي ديگر، از جهان رخت بربست.
فوت او در دمشق اتفاق افتاد.
صلاح الدين در تكريت به جهان آمده بود و ما ضمن شرح وقايع سال 564 سبب انتقال اين خانواده از آن جا و دست يافتن ايشان به مصر را بيان كرديم.
سبب بيماري او آن بود كه براي ديدار حاجيان از شهر بيرون رفت و برگشت.
همان روز مريض شد و دچار بيماري حاد گرديد. هشت روز بيمار بود و سپس درگذشت. خدا او را بيامرزاد.
ص: 85
پيش از بيماري خويش، پسر خود، افضل علي، و برادر خود، ملك العادل ابو بكر، را فرا خوانده بود تا درباره كارهاي آينده با ايشان مشورت كند.
به ايشان گفت: «ما تازه از كار فرنگيان آسوده شدهايم و در اين شهرها ديگر كاري نداريم. اينك از كدام سوي پيشروي كنيم.» برادرش، ملك عادل، توصيه كرد كه بر شهر خلاط حمله برد زيرا صلاح الدين به وي وعده داده بود كه چنانچه آن جا را بگيرد، به وي واگذار كند.
ولي پسر او، افضل علي، نظرش اين بود كه به سرزمين روم، يعني روم شرقي كه به دست فرزندان قلج ارسلان اداره ميشد، حمله برند.
در تأييد نظر خود گفت: «آن سرزمين از همه جا شهرهاي آباد و لشكر و پول و مال بيشتر دارد و هر چه بخواهيم از آن جا زودتر بدست ميآيد تا از جاهاي ديگر. آن جا همچنين در سر راه فرنگيان است و اگر فرنگيان از خشكي به ما بتازند، چنانچه آن جا را گرفته باشيم ميتوانيم از تاخت و تازشان جلوگيري كنيم.» صلاح الدين گفت: «هر دوي شما كوتاه نظر و كم همت هستيد چون در عين حال به هر دو جا ميتوان حمله برد. اينك من به سرزمين روم ميروم.» آنگاه به برادر خود گفت: «يكي از فرزندان من و قسمتي از لشكريان مرا بردار و به سوي خلاط حركت كن. من هم همينكه از كار سرزمين روم فراغت يافتم پيش شما خواهم آمد تا با هم به
ص: 86
آذربايجان وارد شويم و به شهرهاي ايران بپيونديم چون در آن جا كسي نيست كه مانع ورود ما شود.» بعد به برادر خويش، ملك عادل، اجازه داد تا به كرك برود كه به وي تعلق داشت.
به او گفت: «در آن جا خود را آماده كن و براي حركت حاضر شو.» وقتي ملك عادل به سوي كرك روانه شد، صلاح الدين بيمار گرديد و پيش از بازگشت او درگذشت.
صلاح الدين، كه خدايش بيامرزاد، جوانمرد، بردبار، خوشخوي و فروتن بود.
در برابر آنچه نميپسنديد، شكيبائي ميكرد. بسيار اتفاق ميافتاد كه گناهان ياران خويش را ناديده ميگرفت. اگر ميشنيد كه يكي از ايشان كار ناپسندي كرده، بر او خشم نميگرفت و نمي- گذاشت او بداند كه از كارش خبردار شده است.
شنيدم كه روزي نشسته بود و گروهي نيز در نزدش حضور داشتند. يكي از مملوكان وي سر موزه [ (1)] خويش را به سوي مملوك ديگري پرتاب كرد.
لنگه كفش به او نخورد و به طرف صلاح الدين رفت. به او هم اصابت نكرد و در نزديك وي افتاد.
صلاح الدين به سوي ديگري روي كرد و با همنشين خود به
______________________________
[ (1)]- سر موزه كفشي بود كه روي كفش ميپوشيدند.
(آنندراج)
ص: 87
گفت و گو پرداخت تا وانمود كند كه متوجه آن حركت نشده است.
يك بار هم آب خواست و برايش نياوردند. در يك مجلس پنج بار اين خواهش را تكرار كرد و آب به دستش ندادند.
آخر گفت: «رفقا، به خدا تشنگي مرا كشت.» بعد آب آوردند و نوشيد و از سستي و غفلتي كه در اين كار كرده بودند روي در هم نكشيد.
يك بار به بيماري سختي دچار گرديد كه باعث شايعه مرگ او شد.
پس از آن كه بهبود يافت و دوره نقاهت را ميگذراند به گرمابه رفت.
آب داغ بود. از اين رو آب سرد خواست. خدمتكار وي آب سرد آورد. قسمتي از آب به زمين ريخته شد. مقدار كمي از آن را هم روي سر خود ريخت ولي چون در اثر بيماري ناتوان شده بود از سردي آب، آزرده گرديد.
بعد، باز هم آب سرد خواست و خدمتكارش بار ديگر آب سرد آورد.
نزديك او كه رسيد طاس واژگون شد و بر زمين افتاد و همه آب آن روي صلاح الدين ريخت چنان كه از سردي آن چيزي نمانده بود كه به هلاك رسد.
در برابر آن بيمبالاتي بيش از اين واكنش نشان نداد كه به غلام گفت: «اگر ميخواهي مرا بكشي، بگو!» غلام پوزش خواست و صلاح الدين نيز ديگر چيزي نگفت.
بذل و بخشش او آنقدر زياد بود كه هرگز از هيچ خرجي
ص: 88
دريغ نميورزيد.
دليل بخشندگي او همين بس كه وقتي از جهان رفت، در خزانههاي خود جز يك دينار صوري و چهل درهم ناصري باقي نگذاشته بود.
شنيدم طي مدتي كه در عكا سرگرم پيكار با فرنگيان بود، بجز شتر، هيجده هزار رأس از چارپايان، مانند اسب و استر، به كار انداخت و از دست داد.
اما طلا و سلاح و جامه بقدري پخش كرد كه به شمار در نميآيد.
هنگامي هم كه دولت علويان مصر منقرض شد، از ذخائر بيشمار ايشان هر چه برگرفته بود، همه را پخش كرد و به مصرف رساند.
فروتني او صلاح الدين آشكارا نشان ميداد كه با هيچيك از ياران خود تكبر نميورزد. و بر ملوكي كه تكبر و خودپسندي داشتند خرده ميگرفت.
فقيران و صوفيان به حضورش ميآمدند. و براي ايشان مجلس سماع ترتيب ميداد.
هر گاه كه يكي از آنان به رقص يا سماع بر ميخاست، صلاح الدين نيز به خاطر او ميايستاد و تا وقتي كه درويش از رقص و سماع خود فراغت نمييافت و نمينشست، او نيز نمينشست.
صلاح الدين چيزي نميپوشيد كه شرع مكروه ميشمرد.
درباره امور ديني و مسائل شرعي علم و معرفت داشت. احاديث بسيار
ص: 89
شنيده بود و نقل ميكرد.
بر رويهم از مردان كمياب و كم نظير زمان خود بود. رفتار نيك و كردار پسنديده بسيار داشت. با كافران پيكارهاي بزرگ كرده بود و پيروزيهاي وي دليل اين مطلب به شمار ميرفت.
هفده پسر از خود بر جاي نهاد
.
ص: 90
احوال خاندان و فرزندان صلاح الدين پس از درگذشت او
هنگامي كه صلاح الدين در دمشق از جهان رفت، پسر بزرگ او، الافضل نور الدين علي، در آن جا با او بود.
صلاح الدين در زندگي خود چند بار همه سرداران و سپاهيان خود را سوگند داده بود كه پس از وي جانشيني افضل را بپذيرند و نسبت به وي وفادار باشند.
از اين رو، پس از درگذشت صلاح الدين، افضل علي فرمانرواي دمشق و ساحل و بيت المقدس و بعلبك و صرخد و بصري و بانياس و هونين و تبنين و همه توابع تا داروم شد.
پسر ديگر صلاح الدين، الملك العزيز عثمان، در مصر بود و پس از درگذشت پدر خويش بر آن سرزمين دست يافت و فرمانروائي خويش را در آن جا استقرار بخشيد.
پسر ديگرش، الظاهر غازي كه در حلب بود، بر آن جا و همه توابع آن، مانند حارم، تل باشر، اعزام، برزيه، درب ساك، منبج و غيره تسلط يافت.
ص: 91
محمود، پسر تقي الدين عمر، هم كه در حماة بود، به وي گرويد و به فرمانبرداري او در آمد.
شيركوه بن محمد بن شيركوه نيز، كه در حمص بود، به اطاعت ملك الافضل در آمد.
ملك عادل، ابو بكر بن ايوب، برادر صلاح الدين ايوبي، در كرك به سر ميبرد، و چنان كه پيش از اين گفتيم، تازه بدان جا رفته بود.
او در آن جا ماند و به اطاعت هيچيك از پسران برادر خود در نيامد و نزد هيچيك حضور نيافت.
ملك افضل كسي را پيش عادل فرستاد و از او درخواست كرد كه به نزد وي بيايد. وعدههائي نيز بدو داد.
ولي عادل از رفتن به پيش او خودداري كرد.
از اين رو، ملك افضل بار ديگر براي وي پيام فرستاد و او را از نيروي ملك عزيز، فرمانرواي مصر، همچنين، از اتابك عز الدين، صاحب موصل، ترساند.
اتابك عز الدين مسعود، فرمانرواي موصل، چنانكه بعد خواهيم گفت، تازه از موصل به سوي شهرهاي عادل كه در جزيره قرار داشتند، رفته بود.
بنابر اين ملك افضل براي ملك عادل، عموي خود، پيام فرستاد كه: «اگر پيش من بيائي، سرداران و سپاهيان خود را آماده خواهم ساخت و به سوي شهرهاي تو خواهم آمد و آنها را حفظ خواهم كرد. ولي اگر در آن جا بماني، برادرم، ملك عزيز، به تو حملهور خواهد شد زيرا ميان شما دو تن دشمني و كينهاي وجود دارد.
ص: 92
اگر اتابك عز الدين هم بر شهرهاي تو دست يابد، براي او جز شام ديگر مانعي نخواهد ماند.» ضمنا به فرستاده خود گفت: «اگر ملك عادل حاضر شد با تو پيش من بيايد كه چه بهتر! وگرنه، به او بگو: من دستور دارم كه چنانچه همراه من نيائي به مصر پيش ملك عزيز بروم و با او از طرف ملك افضل در هر چه بخواهد، پيمان ببندم و سوگند ياد كنم.» وقتي فرستاده او به پيش ملك عادل رفت و پيغام خود را گزارد ملك عادل بدو وعده رفتن داد.
فرستاده، وقتي ديد كه ملك عادل فقط وعده ميدهد، آنچه به وي درباره همدستي ملك افضل و ملك عزيز، گفته شده بود، به ملك عادل باز گفت.
ملك عادل كه كار را چنين ديد، ناچار همراه او روانه دمشق گرديد.
ملك افضل علي، فرمانرواي دمشق، لشكري كه داشت، آماده ساخت. و براي فرمانروايان حمص و حماة و برادر خود، ملك ظاهر كه در حلب بود، پيام فرستاد و توصيه و تشويق كرد كه سرداران و سپاهيان خويش را همراه ملك عادل به شهرهاي جزيره گسيل دارند تا نگذارند كه آن نواحي به دست فرمانرواي موصل بيفتد.
ملك افضل، ضمنا آنان را ترساند كه اگر به اين كار اقدام نكنند، زيان خواهند ديد.
از سخناني كه به برادر خود، ظاهر غازي صاحب حلب، گفت، اين بود:
ص: 93
خدا اگر اتابك عز الدين مسعود حران را بگيرد، مردم حلب بر تو خواهند شوريد و ترا از آن جا بيرون خواهند كرد. و تو هنوز به فكر چاره نيستي. در صورت پيروزي اتابك، اهل دمشق با من نيز همين رفتار را خواهند كرد.» اين سخنان مؤثر افتاد و دو برادر در فرستادن قشون همراه ملك عادل با يك ديگر همداستان شدند.
بدين گونه، لشكريان خود را بسيج كردند و براي ملك عادل فرستادند كه تازه از رود فرات گذشته بود.
لشكريان ايشان، در نواحي شهر رها، در مرغزار ريحان، اردو زدند.
ما به خواست خداي بزرگ به زودي از آنچه درين باره روي داد، سخن خواهيم گفت
.
ص: 94
رفتن اتابك عز الدين مسعود به سوي شهرهاي ملك عادل و بازگشت وي به سبب بيماري وي
وقتي خبر درگذشت صلاح الدين ايوبي به گوش اتابك عز الدين مسعود بن مودود بن زنگي، فرمانرواي موصل، رسيد، از ميان ياران خويش درست انديشان را براي كنكاش گرد آورد.
يكي از ايشان مجاهد الدين قايماز، بزرگ دولت او بود كه مقدم بر همه اهل دولت شمرده ميشد و در بين آنان از سوي عز الدين مسعود نيابت داشت.
عز الدين مسعود درين مجمع رأي ايشان را پرسيد كه چه بايد كرد؟
همه خاموش ماندند.
يكي از آنان، كه مجد الدين ابو السعادات مبارك برادر من بود، گفت:
«من اينطور صلاح ميبينم كه زود با گروه اندكي از سواران تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج30 95 رفتن اتابك عز الدين مسعود به سوي شهرهاي ملك عادل و بازگشت وي به سبب بيماري وي ..... ص : 94
ص: 95
زبده و ياران ويژه خود حركت كني و به ديگران هم دستور دهي كه بعد به تو ملحق شوند. و آنچه را هم كه براي بسيج سپاه لازم است در اختيار كسي كه مأمور اين كار خواهد شد بگذاري تا وسائل كار را فراهم كند و با لشكريان خويش در نصيبين به تو بپيوندد.
به فرمانروايان اطراف نيز، مانند مظفر الدين بن زين الدين فرمانرواي اربل، و سنجرشاه، برادرزادهات، كه صاحب جزيره ابن عمر است، و برادرت عماد الدين كه صاحب سنجار و نصيبين است نامه بنويسي و حركت خود را اطلاع دهي و از ايشان ياري بخواهي و در برابر مساعدتي كه ميكنند، به فيد سوگند وعده دهي كه هر چه بخواهند در اختيارشان خواهي گذاشت.
آنان وقتي ببينند كه تو حركت كردهاي بيمناك خواهند شد.
برادرت كه صاحب سنجار و نصيبين است، اگر به نامه تو پاسخ مساعد داد و با تو موافقت كرد كه چه بهتر! و گر نه كار خود را از فتح نصيبين آغاز ميكني و آن جا را ميگيري و كسي را در آنجا ميگمارد كه حفظش كند.
بعد به سوي خابور ميروي و خابور را هم كه تعلق بدو دارد ميگيري و به يك نفر ميسپاري.
آنگاه لشكر خابور را در برابر برادرت قرار ميدهي تا اگر برادرت خواست حركت كند، از حركت او جلوگيري نمايند.
يا به رقه حمله ميكني چون رقه نميتواند از خود دفاع كند.
بعد به حران و رها ميرسي. در اين دو جا نيز نه كسي هست
ص: 96
كه از آنها نگهداري كند، نه فرمانروائي است، نه لشكري، نه ذخيرهاي. زيرا ملك عادل اين دو را از پسر تقي الدين گرفت و در آن حدود نماند كه كار آنها را سر و سامان دهد و وضع آنها را اصلاح كند. مردم حران و رها نيز به نيروي خود متكي بوده و فكر نكردهاند كه چنين حادثهاي پيش آيد.
وقتي از اين سوي فراغت يافتي، بر ميگردي به سوي كسي كه از فرمانبرداري تو سرپيچيده، و با او ميجنگي. در پشت سرت هم كسي نيست كه از آن بترسي چون سرزمين تو بزرگ و پهناور است و اگر كسي هم در پشت سرت باشد قابل توجه نيست.» مجاهد الدين قايماز گفت:
«بهتر است به فرمانروايان اطراف نامه بنويسيم و از ايشان دلجوئي كنيم و در خصوص رفتن به جنگ نظرشان را بخواهيم.» برادرم به او گفت: «آن وقت، اگر توصيه كردند كه از رفتن به جنگ خودداري كنيم، نظرشان را ميپذيريد؟» گفت: «نه!» گفت: «پس آنها جز به ترك جنگ رأي نخواهند داد چون از اين قدرت ميترسند و نميخواهند با آن در افتند. يقين دارم تا وقتي كه شهرهاي جزيره بيصاحب و لشكر است با شما مغالطه و كجدار و مريز خواهند كرد و وقتي در آن حدود كسي پيدا شود كه حفظش كند، دشمني خود را با شما آشكار خواهند ساخت.» برادر من، وقتي ديد مجاهد الدين قايماز به حرفي كه زده علاقه نشان ميدهد، ديگر بيش از آن چيزي نگفت.
آخر به اين نتيجه رسيدند كه به فرمانروايان اطراف نامه
ص: 97
بنويسند، و نامه نوشتند.
نظر همه آنان اين بود كه از حركت براي جنگ خودداري شود تا ببينند كار فرزندان صلاح الدين و عموي ايشان به كجا خواهد كشيد.
اتابك عز الدين و يارانش كه اين پاسخ را شنيدند، نا اميد شدند.
بعد، مجاهد الدين، پي در پي با عماد الدين، صاحب سنجار، نامهنگاري كرد و به او وعده ميداد و از او دلجوئي مينمود تا او را به سوي خود بكشاند.
در حاليكه آنان سرگرم رد و بدل كردن پيك و پيام بودند، نامه ملك عادل از منزلي نزديك دمشق رسيد.
او تازه از دمشق به سوي شهرهاي خويش روانه شده بود.
نامه وي حاكي از اين بود كه برادرش، صلاح الدين، بدرود زندگي گفته و فرمانروائي شهرهاي شام به پسر او، ملك افضل، رسيده و مردم نيز در فرمانبرداري از او اتفاق كردهاند. و او (يعني ملك عادل) نيز اداره امور دولت ملك افضل را عهدهدار است. ملك افضل وي را با سپاهي انبوه كه شماره آن بسيار است براي حمله به ماردين فرستاده زيرا شنيده كه فرمانرواي ماردين متعرض بعضي از قريههائي شده كه تعلق به وي داشته است.
ملك عادل در نامه خويش بسياري از اينگونه سخنان نوشته بود.
در موصل گمان بردند كه راست ميگويد و در سخن او
ص: 98
شكي نيست. اين بود كه از انديشه حركت براي جنگ برگشتند و سست شدند.
بعد جاسوساني را فرستادند تا در اين باره به تحقيق پردازند.
جاسوسان خبر يافتند كه ملك عادل در اطراف حران است و همه لشكريان او در دويست چادرند و بيش از اين هم نيستند.
از اين رو برگشتند و موضوع را خبر دادند. به شنيدن اين اخبار دوباره درصدد بر آمدند كه عازم جنگ شوند.
تا وقتي كه ميان آنان و عماد الدين، صاحب سنجار، قول و قرارهائي گذاشته شد، لشكريان شام كه ملك افضل و ديگران براي ملك عادل فرستاده بودند، بدو رسيدند.
از اين رو عماد الدين، صاحب سنجار، از حركت خودداري كرد. ولي اتابك عز الدين مسعود از موصل به نصيبين رفت و در آن جا با برادر خود، عماد الدين، ملاقات كرد.
از آن جا با لشكريان خويش از برابر سنجار گذشتند و به سوي رها رفتند.
ملك عادل كه نزديك رها در مرج الريحان اردو زده بود، از ايشان سخت ترسيد.
اتابك عز الدين مسعود، همينكه به تل موزن رسيد گرفتاري بيماري اسهال گرديد و چند روز در آن جا به سر برد و ناتوان شد و از رفتن بازماند، و چون خون بسيار از او ميرفت، بر جان خود بيمناك شد و لشكريان را به برادر خويش، عماد الدين، سپرد و خود، تنها با دويست سوار، برگشت در حاليكه مجاهد الدين قايماز و برادر
ص: 99
من، مجد الدين، نيز با او بودند.
همينكه به دنيسر رسيد، ناتواني بر او چيره شد. از اين رو، برادر مرا فرا خواند و وصيت خود را نوشت.
بعد به سوي موصل روانه شد و اول ماه رجب، به حال بيماري، داخل موصل گرديد
.
ص: 100